سیب

  

 تو به من خندیدی
 و نمی دانستی
 من به چه دلهره از باغچه همسایه
 سیب را دزدیدم
 باغبان از پی من تند دوید
 سیب را دست تو دید
 غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
 و تو رفتی و هنوز
 سالهاست که در گوش من آرام آرام
 خش خش گام تو تکرار کنان
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان غرق این پندارم
 که چرا
 خانه کوچک ما سیب نداشت. 

حمید مصدق 

زلال که باشی..

فرقی نمی‌کند گودال آبی کوچک باشی یا دریای بیکران ، 

 

 زلال که باشی آسمان در توست  

 

بُوَد که...؟


شبی که ماه مراد از افق شود طالع 


بود که پرتوی نوری به بام ما افتد